امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 22 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

یه دونه ای دردونه من

 

                     

 

خدایا شکرت

که منو لایق دونستی که

پاک ترین فرشته تو برام فرستادی تا بتونم

حقیقی ترین عشق رو درک کنم

میگن پسرا نعمت واسه پدر ومادر....

عزیزم تو خیلی نفسی واسه ما...

خدای مهربونم شکر به خاطر بهترین نعمتت

یلدای 93

خیلی دوس داشتم که این یلدا با یلداهای سالهای قبل فرق کنه ... آخه امیرعلی جونم خیلی بزرگ شده وخیلی فهمیده... تو کارام خیلی کمک میکنه ... از اونجایی که این روزا خیلی سرم شلوغ بود وهمش پای چرخ خیاطی بودم و کت وشلوار واسه عزیزدلم میدوختم ... نشد که خیلی تحویل بگیرم تو بابایی رو .... خیلی دوست داشتم که کت وشلوارت آماده بشه وعکس شب یلدای قشنگی ازت بگیرم واسه وبلاگت ... اما تلاشم بی فایده بود ونتونستم آماده بکنم برات عزیزم.... دوست داشتم شب به یاد ماندنی واستون درست کنم ، تلاشمو کردم دیگه عزیزممممم با این که همش پای چرخ  خیاطی بودم... انار دون کردم وژله خوشمزه واسه عزیزدلم درست کردم ... لبو هم که خودم خیلی دوس دارم ، آماده کردم.... بابای...
15 دی 1393

سفر یه هفته ای مامانی ومن به نیشابور

قرار بود که از 10 آذر بریم نیشابور... منتها مادر همکار بابایی فوت کردن دیگه نشد که سه نفری بریم به نیشابور... از اونجایی که حسابی دلمون گرفته بود ... ومرخصی بابایی کنسل شد به خاطر این قضیه .... من ومامانی ، خودمون دوتا با خاله اکرم رفتیم نیشابور...حسابی خوش گذشت... خونه دایی هادی رفتم ... خونه مامان بزرگم....خونه خاله مینا ...بقیه شم با خاله اکرم وخاله زهره وبیتاجون رفتیم بیرون و خونه آقاجون بودمممم....بعد یه ماه ،آقاجون رو دیدم کلی ذوق کردم.... اففضل ....(دایی ابوالفضل رو میگم ) ... دایی مهدی ، دایی هادی، خاله زهره.... با بیتاجون هم که کلی بازی کردیمممممممممممممممم بابایی اومده دنبالمون .... برسونه ما رو ترمینال یه روز با دا...
29 آذر 1393

زیارت امام مهربون

قراربود که از 3شنبه بریم نیشابور...بابایی یه ده روزی مرخصی طلبکار بود از شرکت ...مادر همکار بابایی فوت کرد بنده خدا ... دیگه نرفتیم وبابایی از 4شنبه رفت سرکار... به جاش 3شنبه بعد نهار رفتیم حرممم.... خیلی خوش گذشت ... بعد 1سال وخورده ای که تو مشهدیم ... اولین بار بود که قسمتمون شد نماز جماعت مغرب وعشاء توی حرم باشیم... نماز رو که خوندیم بعدش یه زیارتی کردیم..واومدیم طرف خونه.... یه عکس پاییزی از من وبابایی یه کبوتر بود داشت چیزی میخورد ... من دوست داشتم برم پیشش مشغول باز کردن شکلات         ...
14 آذر 1393

بیتاجون ودایی هادی

4 شنبه بود که ساعتای 12 دایی هادی و بیتا جون و زن دایی زهره اومدن خونه ما... من وبیتاجون خیلی بازی کردیم ... بیتاجون یه کوچولو سرما خورده بود ... نهار خوردیم ... بعدش بابایی اومدش از سرکار ... همگی آماده شدیم که بریم پروماااا.... یه دوری زدیم .... تصمیم گرفتیم که بریم الماس شرق .... زن دایی وبیتا جون قصد داشتن بوت بخرن... بیتا جون خرید کرد ... حسابی خوش گذشت ... خیلی خسته شدیم   ...اومدیم خونه شام خوردیم ... دایی هادی وبیتاجون وزن دایی زهره وخاله اکرم صبح چنج شنبه رفتن نیشابور.... خوب شد که دایی هادی اومدن خونمون ... خیلی خوش گذشت اینجا بیتا جون داره خرید میکنه ... منم دارم با ماشینامون بازی میکنم ...
14 آذر 1393

دوربین مخفی واسه امیرعلی

عزیزم وقتی ساکت میشی یا داری یه کاری میکنی که من متوجه نشم ویا یه خرابکاری میکنی .... یا داری یه چیزی میخوری .... وروجک خان ... این دفه بدجوری مچتو گرفتم ،رفته بودی یه گوشه ، دور از چشمای من داشتی یه کارایی میکردی .... وای وای .... منم نامردی نکردم سریع گوشی به دست ازت عکس گرفتم .... ولی ماشالله زرنگی زودی متوجه شدی ... پسر گل منی دیگه ... یه صبحانه خوشمزه واسه عشق مامان یه روز تصمیم گرفتم واسه عشقم یه صبحانه جدید آماده کنم ... به قول خودم تنوع بدم به غذاهات... از اینستاگرام ... یه پیجی بود که درمورد غذا بود... منم پنکک رو انتخاب کردم وبرات آماده کردم ... خیلی خوشت اومد ... سعی میکنم هفته ای دوبار برات درست ک...
14 آذر 1393

یه روز خوب توی پارک اقدسیه

روز جمعه توی خونه حوصله مون سررفته بود ... هوام که سرده ... با بابایی تصمیم گرفتیم که ساعت 12 بریم پارک که شما بازی کنی .... ویه هوایی بخوری... آماده شدیم که بریم پارک ...پارک خلوت بود ، کسی نبود از بس هوا سرد بود... وسیله های پارک اختصاصی واسه خودت بود عزیزم... اینم ماشینا من .... اون مک کویین رو تازه خریدمممم اینم ماشین جدیدمه...   ...
13 آذر 1393

تاسوعا وعاشورای 93

ظهر روز شنبه  10/9/93 من وپسر عزیزم چمدون به دست راه افتادیم به سمت ترمینال .... ولی تا ترمینال برسیم یه ساعتی طول کشید.... مسافتای مشهدم که طولانیه وخسته کننده ... بالاخره رسیدیم واتوبوس نیشابور رو پیدا کردیم ... رفتیم داخل اتوبوس وصندلی گرفتیم... سریع بردمت سرویس بهداشتی که جیش کنی ... که نکردی ... اومدیم تو اتوبوس و راهی نیشابور شدیمممم...هوای بارونی وقشنگ نیشابور دیدنی بود... سریع یه آژانس گرفتم ورفتیم خونه آقاجون .... آقاجون تا امیرعلی عزیزمو دید کلی قربون صدقه نوه عزیزش رفت .... دایی ابوالفضل ودایی مهدی وخاله اکرممم بودن وکلی خوشحال شدن ... امیرعلی عزیز من کلی خوشحال شد .. توی اتوبوسیم ... داریم نیشابورررر اون...
1 آذر 1393

31 ماهگیت مبارک عزیزممممم

روزا گذشت ... ماهها اومد و رفت ... چه لحظه های شیرینی ... چه شیطونی هایی که تو کردی ...وچه لذتایی که من بردم از وجودت ... از نفس کشیدنت... از بوسیدنت ... خیلی دوستت دارم نفس زندگیم ... هزار بار خدا رو شکر میکنم به خاطر بودنت     ...
5 آبان 1393

یه روز قشنگ آبان ماهیی

چند روز پیش که هوای مشهد خیلی خوب بود ونسیم قشنگی میومد... من ومامان وخاله اکرم تصمیم گرفتیم بعد نهار بریم یه دوری بزنیم ... خیلی خوش گذشت ... رفتیم پارک اقدسیه ... من کلی تاب بازی کردم ... آخر سرم رفتیم توی پارک نشستیم ... واز هوای خوب استفاده کردیم ... والان که مامانی داره این مطلب رو مینویسه .... مشهد بدجوری سرد شده ... نمیشه بریم بیرون هورا همه با هم ..... اینم برج قشنگ من ... خودمونیم چی ساختمممممم اینجا به مامانی میگم ... ببین ماشینامووووو... چه مرتبن ...
5 آبان 1393