امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

پارک وشادیهای بی انتهای امیرعلی

  امروز با خاله اکرم می خواستیم بریم خونه مادربزرگه ولی بسته بود رفتیم پارک باهنر ،خیلی خوش گذشت بهت عزیزم ،بس که هیجان داشتی همه بچه ها سر ذوق اومده بودن،پله های سرسره رو دوتا دوتا می رفتی بالا ،خیلی حال میکردی ،جالبه اینجا همه با پشت از سرسره سر میخورن ولی آقا باشکم سر میخوری وروجک من        ...
26 مرداد 1392

جایزه جایزه

به پسر عزیزم قول داده بودم براش چندتا جایزه بگیرم ، آخه داره ٤تا دندون کرسی رو باهم درمیاره ، منم امروز به قولم عمل کردم چندتا اسباب بازی براش خریدم که حسابی باهاشون بازی کنه   این چه کاریه امیرعلی!!! وای وای.... آخه این شیطون بلا رفته صندلی رو آورده رفته روش وایسته داد میزنه  فریاد میزنه ، بلند بلند حرف میزنه ، وای چرا مامانی داد وبیداد میکنی.....(بابا هر کی از جلوی واحد ما رد بشه ها فک میکنه من چندتا بچه دارم نمیدونن که من یه وروجک دارم )آخه من چی بگم بهت ناز طلا ، از این کارای تو من خندم میگیره به خدا ...
26 مرداد 1392

تو مرد کوچک منی

    عموپورنگ مهربون هر روز لطف میکنه یه سر میاد خونمون آخه امیرعلی جونم خیلی دوسش داره از ٧ ماهگی نگاه میکنه برنامه های عموپورنگ ، جدیدا اسکار رو هم خیلی دوست داره ، فدای  پسرم بشم که دواطلب همیشگی دیدن پیامهای بازرگانی هستش،چقد بهت افتخار می کنم وقتی باهم میریم بازار،مثل یه مردباهم  قدم میزنیم عزیزدلم، شرمنده ام عزیزم نشد ازت عکس بگیرم آخه گوشیمو جنابعالی انداختی تو لیوان آب ،اونم خراب شده عزیزم         ...
26 مرداد 1392

دادای بابایی

چندبار بیشتر باهات کار نکردم عزیزم ،چندبار بهت گفتم امیرعلی دست بده به مامان ،تو هم دست قشنگتو بالا میاری میگی دلاممممم، امروز بعد از ظهر که بابایی از سرکار اومدش سریع دویدی رفتی جلوی در ورودی دست قشنگتو بالا آوردی خیلی مودب به بابایی گفتی دلامممممم، بابایی خیلی ذوق زده شد بغلت کرد گفت سلام دادای بابایی ، سلام عزیز عشق بابایی، یه بار دیگه اون حس بهم دست داد که بدوم یه ماچ گنده ازت بکنم                                 ...
25 مرداد 1392

امیرعلی خیلی خیلی شیطون

امروز که از خواب بیدار شدم مامانم بهم گفت امیرعلی شما باید امروز پسر خوبی باشی ، آخه امروز می خوایم بریم خونه  بابا بزرگ ،منم با همون صورت خوشگل خودم که همیشه شیطنت می باره گفتم ادددودددد آخرشم گفتم چیه ه ه ه ه ه ه ه ه ه، مامانم خندید ، یکمی جاتون خالی عمو پورنگ نازینمو نگاه کردم  بعدشم مامانی منو برد تو حموم حسابی تا تونستم آب بازی کردم  همش دوشو رو خودم می گرفتم ، طفلکی  مامانی بهم سر می زد که من چیکار میکنم آخر سر هم لخت اومدم تو حال پذیرایی خیلی باحال بودش  بعدشم نهار خوردم وحسابی لالا کردم  بعدازظهرم اومدم پیش خاله جون اکرمم وحسابی بازی کردیم که نگو ونپرس ...
25 مرداد 1392

تاب تاب عباسی

    امیرعلی جونم وقتی شعر تاب تاب عباسی رو با لحن کودکانه خودت برام میخونی                          نمیدونی چقد دلم برات ضعف میره ...
24 مرداد 1392

منو تو تنها و بدون مامان

دیروز ٩ تیر برای اولین بار منو تو تنها و بدون مامان عین دو تا مرد رفتیم بیرون اول که رفتیم پارک رو یه نیمکت نشستیم بستنی خوردی  جالب اینجاست که از دست من نمیخوردی تا دادم دست خودت همشو خوردی بعدش یکم قدم زدیم و تو یه عالمه دوست بزرگ پیدا کردی که وقتی می دیدنت باهات بابای میکردن و میومدن باهات دست می دادن   یعدش رفتیم تو زمین بازی اونجا ٢ تا پسرتقریبا ٦ ساله داشتن فوتبال بازی میکردن توام رفتی بازی کنی و دنبال توپ میکردی که من نذاشتم آخه کوچولو واست هنو زوده... بعدش رفتیم مسجد عجیب بود که تو خیلی آروم بودی اونجا یه دختر ٧ ساله یه گردنبند گردنش بود داشت رد میشد که تو رفتی دنبالش و گردنبندشو کشیدی که از قضا پاره شد ...
10 تير 1392

عذاب وجدان

                 دیروز داشتیم سبزی واسه قورمه سبزی پاک می کردیم من عزیز دلمو دعوا کردم ، خیلی ناراحتم ، من شرمندتم امیرعلی جونم ، بخدا حاضر نیستم یه لحظه ناراحتیتو ببینم، خیلی دوستت دارم عش قم   ...
10 تير 1392