امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

2ساعت بدون امیرعلی

امروز مجبور بودم چندساعتی ازت دور باشم آخه یه کلاسی بود که باید میرفتم وآموزش میدیدم . با اینکه نصف راه رو با مترو رفتم بازم دیر رسیدم عزیز دل مامان ، همش دلم پیشت بود  که چیکار میکنی وچه حالی داری عزیزدلم ، ولی خداروشکر خاله اکرم پیشت بود . وقتی کلاس تموم شد بیرون منتظر بابایی بودم که بیادش دنبالم . تا بابایی اومد دنبالم بهش گفتم تندی بریم که امیرعلی رو ببینم آخه دلم براش یه ذره شده... بابایی خندید گفت : چه نازک دلی شما ...عزیزدلم بدون تو برام سخته ، حتی فکرشم سخته، خدای عزیزم امیرعلی منو همیشه سلامت ودلشو شاد نگه دار.     خیلی برام عزیزی قندعسل مامان     ...
22 مهر 1392

امیرعلی خیلی مودب

امروز ساعت ٣ونیم مامانی بهم گفت آقا امیرعلی می خوایم بریم بیرون ، رفتیم سرخیابون سوار اتوبوس قشنگا شدیم .... واسه اینکه من خسته نشم سوار مترو شدیم . توی مترو یه خانومه ازم خوشش اومده بود (کلی ذوقش کرده بود) آخه من داشتم بشکن میزدم .... هی می خندید میگفت ماشالله .....خلاصه من خوابم برد . مامانی دوتا کتاب واسه خودش خریده ... ١- چگونه با کودک خود رفتار کنیم ٢-تربیت پسران موفق خلاصه مامانی خیلی به فکر منه هاااااااااااااااااااااا                     تازشم من کلی پیاده روی کردممممم واسه بابایی جونم جوراب خریدیم . بعدش سوار اتوبوس شدیم ونمایشگاه کت...
17 مهر 1392

روزت مبارک عزیز دل مامانی

روزت مبارک امیرعلی عزیزم ..... خیلی دوست دارم و خیلی برام عزیزی فرشته ی نازم اون روزی که بدنیا اومدی توی زایشگاه رو هیچ وقت یادم نمیره .... خیلی کوچولو بودی خیلی ، خاله آوردت پیش من .... وای خدای این امیرعلی منه!!!!! چقده نازه چقده مامانی هستش خیلی  خیلی ممنونم خدای مهربونم که امیرعلی رو به من دادی تا مفهوم واقعی عشق رو بفهمم . میدونی امیرعلی خیلی حرفا تو دلم هست که باهات بگم .... ولی زیاده والان نمیشه عزیزدلم .... ولی خیلی وقتا بوده که تو همدمم بودی وهمدلم بودی مخصوصا وقتی که گرگان بودیم                         ...
17 مهر 1392

واکسن 18 ماهگی

  صبح شنبه مامانی منو بیدار کرد ،گفت عزیزم امروز باید بریم واکسن بزنیم ، وای جاتون خالی خیلی درد داشت ، البته من خیلی صبورم فقط یه کوچولو گریه کردم ....بعد دیگه ساکت بودم ، ولی هی مامانی وخاله اکرم قربون صدقه م میرفتن ، خلاصه اومدیم خونه  .....من ظهر خوابیدم وقتی بیدار شدم حسابی درد داشتم آخه پامو می کشیدم  خاله بهم می خندید که امیرعلی اصلا بهت نمیاد ساکت و آروم باشی .... تازشم رفتم روی مبل دراز کشیدم  آخه حال نداشتم شیطونی کنم....بعدشم تب کردم  تا صبح هی مامانم پاشویه میکرد منو ... امروزم که همش بهانه میگرفتم ....    
14 مهر 1392

خونه ی خاله مینا

پنج شنبه عصری من ومامانی وخاله اکرم رفتیم خونه خاله مینا ، خیلی بهمون  خوش گذشت....من وثمین خیلی بازی کردیم من همه پفیلا ها رو ریختم روی فرش (چه کار بدی وای وای ) دیگه چیکار کنم خیلی شیطونم ، همش میخواستم با چنگال از تو ال سی دی خاله مینا شون چیزی بردارم آخه خیلی  برنامه ش رنگاش قشنگ بود ، منم فک کردم میشه بردارمشون.                                        تازه مامانی واسه من کفش خرید خیلی ازشون خوشم اومده همش دوست دارم بپوشم...
14 مهر 1392

18 ماهگیت مبارک نفس طلای من

    امیرعلی جونم ١٨ ماهگیت مبارک عزیزم ، امروز قرار بود واکسن بزنی ولی نشد آخه یه کوچولو سرماخورده شدی ، واسه همین دکتر بهداشت اجازه نداد که واکسنتو بزنم. بعد کلی پیاده روی کردیم ، سر راه پارک بود حسابی بازی کردی، جالبه میگم بهت من رفتم ، بدو بیا.... وروجک واسه من بای بای میکنه!!!!! یعنی چی؟  خیلی شیطنت کردی شیطون بلای من.... ١٨ ماهگیتم  تموم شد عزیزم ،حسابی بزرگ شدی ، رفتارات کلی تغییرکرده ، مثلا اینکه به حساب خودت مامان رو گول میزنی !!!! میگی آب میخوام ولی نمیخوای ....به قول بابایی فکر شوم داری .... آخه میخوای آب بازی کنی. واینکه خودت میدونی چایی داغه دست بهش نمیزنی . درمورد اطو هم همین طور ، همش میگ...
6 مهر 1392

یه عالمه خوشبختی

  وقتی در کنارمی و یه جورایی نوازشم میکنی انگار تموم لذتهای دنیا رو یه جا به میدن امیرعلی قشنگم. وقتی در کنارم مینشینی وباهم وبلاگ قشنگتو بروز میکنم بهت افتخار میکنم چون دست میزنی وخوشحالی  آخه آهنگی که دوست داری واسه وبلاگت گذاشتم عزیزم وقتی در کنارم به آرامی میخوابی وحضور من به تو آرامش میده ، اونوقته که حضور تو هم ،به من آرامش میده عزیزم همدم تنهایی های مامانی  هستی عزیزم، قربون خدا برم که بهترین و قشنگترین فرشته شو به من بنده حقیرش داد تا طعم خوش زندگی رو بچشم میدونی چرا بهت میگم عشق قشنگ مامان؟ آخه تا حالا اینقدر عاشق نشده بودم که الان هستم بهترین ها رو برای تو میخوام فقط ، راستی میدونی عزیزم ، ...
5 مهر 1392

یه جمعه عالی وگردش تو چالیدره

امروز که از خواب بیدار شده بودم دیدم مامانی جونم بالای سرم داره لبخند میزنه ،منو بوسید وگفت سلام عزیزم ،منم لبخند زدم . بعدش بابایی جونم منو بوسید و قربون صدقه م رفت ، منم سلام کردم و لبخندی زدم ، جاتون خالی صبحانه خوردیم وکلی بازی کردم وعمو پورنگ دیدم و بعدش با بابایی رفتم بیرون .                                            بعد نهار رفتیم چالیدره ، چالیدره یه سد آب هستش تو طرقبه مشهد ،جاتون خالی خیلی خوش گذشت،فقط یه کوچولو هوا سر...
5 مهر 1392

توپ بازی با بابایی جونم

دیشب خیلی خوش گذشت جای همتون خالی، من وبابایی جونم باهم یه عالمه توپ بازی کردیم . خیلی حال داد . وقتی بازی میکردیم همش می خندیدم ، بابایی هم همش بغلم میکرد وهی بوسم میکرد . بابایی یکمی خسته شد رفت کنار نشست ولی من اصلا خسته نبودم هی دلم خواست بازی کنم . رفتم سروقت مامان وبایک خنده جانانه به مامانم گفتم حالا نوبت شماست مامانی جونم، مامان هم از خدا خواسته پاشد باهم کلی بازی کردیم ، هی شلوغ کردیم ، بابایی میگه از دست شما دوتا ، چه کارایی میکنین !!!! دیگه چیکار کنم من یه کوچولو شیطونم م م م م م م         آب بازی وای نمیدونین یه  لیوان زرد و یه دونه نارنجی دارم خب.... میرم به مامانی می...
3 مهر 1392