روزای آخر 24 ماهگی امیرعلی
پسرم ... عشقم... خیلی خیلی رفتارت تغییر کرده... وبزرگتر شدی... دیگه یه کوه پر از انرژی وپر از تحرک شدی... امروز رفته بودی روی مبل وپنجره رو باز کردی وماشیناتو میندازی بیرون... حالا خوبه اونطرف پنجره ترازه هاااااااااا.... بعد ناراحتی که افتاده بیرون... به من اومدی میگی بده بده... ینی برم از توی تراز برات بیارمشون...
یا اونطرف خیابون توی پیاده رو یه نفر راه میره ... داد میزنی... سلامممممممممممممممممم
وای خدا این چه کاریه!!! مامانی من...به هر حال ... بوفه رو تکون میدی... وای این بوفه سنگین رو دست نزن شما... خیلی خطرناکه... ویا مبل رو میکشونی کنار اوپن ... بعد میری ماشیناتو میاری وبه ردیفشون میکنی که چی؟ داری بازی میکنی...
از خواب که پا میشی به من میگی... بریم بریم بازی
وای خدای من ... ماشالله خیلی انرژی داریاااااااااااااااااااااااااااااا...این روزا یاد گرفتی گوشتو نشون میدی ... دهن ودماغ وچشماتو نشون میدی.... بهت میگم دستاتو کووووووووو؟ دستاتو میبری بالا ... میگم پاهاتو کو؟ پاهاتو میکوبی زمین ...
یاد گرفتی اخم کنی عزیزم... ولی این اخم تو خیلی بامزه هست
این اخم تو ما رو کشته
تا مهر می بینی سریع می بوسیش ومیگی الوووو بس... ینی الله اکبر