امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

روازی قبل از جشن تولد

1393/2/3 7:42
نویسنده : مامان امیرعلی
267 بازدید
اشتراک گذاری

 

روز 14 فروردین برگشتیم مشهد ... تقریبا عصرش بود که مامانی مریض بدی شد وکلا تب ولرز گرفتش وحالش خیلی بد شد... تا ظهر جمعه 15 فروردین تحمل کرد ... دیگه حالش خیلی بد شد که بابایی بردش دکتر و دوتا آمپول نوش جان کرد وحالش کمی بهتر شد...حال مامانی بد و28 فروردینم جشن تولد من بود ... وهیچ کاری هم مامانی نکرده بود.... تم تولد من باب اسفنجی بود

تا مامانی حالش خوب بشه چند روزی طول کشید... بعدش لباس باب اسفنجی منو دوخت وتمومش کرد...بعدش یه کت ودامن واسه خودش باید می دوخت ... که هنوز پارچه شو نخریده بود... تازشم هیچ کاری از واسه تولد من نکرده بود....هرچه به روز تولد نزدیکتر میشدیم فشار روحی مامانی بیشتر میشد...

منم یه کوچولو سرماخورده شده بودم... اعصاب نداشتم... دندونای کرسیم داره در میاد... خلاصه همه چی باهم قاطی شده بود...

مامانی واسه تم تولد من کلی مقوا خریده بود... که بتونه تم تولد رو به نحو احسن در بیاره ...خلاصه لباس خودش بود... من بودم ... خونه داریش بود... وکارای تولدم بود

بابایی وقتی از سرکار میومد ... می خوابید ... تا ساعت 2 کمک مامان میداد... روزای آخرم خاله اکرم به کمک مامانی اومد... خلاصه فشار روحی مامانی زیاد بود...

یه چیزی میگم یه چیزی می خونین

هفته آخر مامانی تا 4 صبح بیدار می موند.... ساعتا و روزا واسه مامان زود می گذشت ... خلاصه مامانی کلی زحمت کشید تا بتونه یه جشن تولد قشنگ وخاطره انگیز برگزار کنه...

3 شنبه 26 فروردین ساعت 8شب بود که به طرف نیشابور حرکت کردیم ... من ومامانی وخاله اکرم ودایی ابوالفضل...

بابایی هم مرخصی ندادنش ... قرار بود روز 5شنبه رو مرخصی بگیره وبیاد نیشابور...

خلاصه رسیدیم نیشابور... اون شب من زود خوابیدم.... ومامانی بازم تا 4صبح بیدار بود... سنگای لباسشو می دوخت....

روز 4شنبه با خاله اکرم رفتیم خرید.... تا رسیدیم خونه ساعت 2 شد... تا نهار خوردیم ومرتب کردیم عصر شد... خونه آقاجون رو مرتب کردیم... کلی تمیز کاری کردیم

شب بود که بابایی به ما ملحق شد...آخر شب یه دونه ریسه زدیم... 5 شنبه صبح هم مامانی وبابایی ودایی ابوالفضل ریسه زدن وتزیین کردن... خاله اکرمم تا از خواب بیدار شد سریع اومد کمک ما....منم کمک میکردمااااااااااااااااااا

خلاصه تا 12:30 طول کشید... بعدش مامانی یه دوش گرفت و سریع خونه رو مرتب کرد ومیوه ها رو شست... بعدش رفتن با خاله اکرم واسه مرتب کردن خودشون...

مامانی  منو مرتب کردولباس باب اسفنجی  پوشیدم... دایی مهدی موهامو ژل زد وکلی فشن کرد... خاله مینا وثمین جون اومدن پیشمون ... ساعت 4 بود هیچ مهمونی نیومده بود و ما کلی عکس گرفتیم... بعدش بابایی ودایی مهدی رفتن ...

مامانی داشت میوه ها رو مرتب میکرد... خاله اکرم وخاله مینا عکس میگرفتن... منتظر بودیم که مهمونا بیان

خلاصه مامانی من خیلی زحمت کشید

بریم تولد 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

اعظم مامانه زهرا
3 اردیبهشت 93 21:55
عزیزم
امیر محمد زینی وند
4 اردیبهشت 93 9:16
سلام وبلاگ خوبی داری به وبلاگ من هم سر بزن. http://amirmohamadzeynivand.blogfa.com