اودافظ جی جی ... روزای سخت شیر نخوردن

امسال فقط 1 و2 فروردین رو به بابایی تعطیلی دادن که ما بریم عیددیدنی ...هرجا عیددیدنی رفتیم به مامانی می گفتن هنوز امیرعلی رو از شیر نگرفتی! وای چه بد... بسه دیگه چقد میخوره ... البته نوش جونت عزیزم که اینقده شیر خوردی... ولی یه دلهره ی عجیبی داشتم که نمی تونستم از شیر بگیرمت ... راستشو بخوای بلد نبودم... از هر کسی که بخوای می پرسیدم تا از تجربه ش استفاده کنم....همسایه مون خانم کاظمی میگفت که رفتی حرم یه سیب قرمز رو تبرک کن وبیا به امیرعلی بده ودیگه شیرش نده... خاله مینا خیلی منطقی ثمین جون رو از شیر گرفت ... ولی شما که منطقی نبودی.... شما قلدر هستی عزیزم.... چی بگم... که مامانی وقتی کسی رو به عنوان بزرگتر لازم داره .... متاسفانه کسی نیست وخودش تنهاست...بالاخره یه شب دایی هادیشون اومدن خونه ما... از زن دایی زهره پرسیدم که بیتاجون رو چطور از شیر گرفتی؟.... گفت با صبر زر.... من که توی مشهد از این چیزا پیدا نکردم...ورفتم تلخک از داروخانه خریدم... وبه جی جی مالوندم... ویه بار خوردی دیدی که بد مزه ست... گفتی جی جی اوف شده.... دیگه ظهرا رو نخوردی وفقط شبا مشکل داشتممممم

اینم بگم که من از 3 فروردین فقط ظهرا وشبا بهت شیر میدادم موقع خواب.... تا 15 اردیبهشت .... که بعدش دیگه ندادم بهت واز شیر گرفتمت...

روزای خیلی سختی بود... اوایل خیلی درد داشتم حتی یه شب دیگه تحمل نداشتم وزدم زیر گریه .... خیلی حالم بد بود... بابایی زحمت کشید منو برد درمانگاه یه آمپول بهم زدن ... تا خونه رسیدیم یکمی از دردم ساکت شد...اینجا تو هم خیلی حساس شده بودی ...دیگه طرف من نمیومدی... غذا نمیخوردی... یه جواریی به شیوه خودت بامن قهر کرده بودی... محل نمیذاشتی بهم... خیلی دلم میگرفت ولی دیگه شیر خوردن کافی بود...یه شب که دایی هادیشون اومده بودن اینجا همش میرفتی پیش دایی هادی که بهت غذا بده... اصلا طرف من نمیومدی....

یا اینکه خاله مینا اومده بود خونمون با ثمین جون... همش پیش خاله مینا بودی... نازت کنه ... غذا بهت بده... خیلی حساس شده بودی...

به هر حال کم کاری  نیست عزیزم ... به خیر خوشی گذشت وتموم شد... ولی تجربه خیلی سختی بود برام...

ایشالا که بتونم به بهترین نحو وظایف خودمو بجا بیارم