امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

روزای قشنگ شهریوری عشق مامان

شهریور ماه قشنگیه... به ما که خیلی خوش گذشت.... 17 شهریور تولد بیتا جون بود ... که با مامانی رفتیم وخیلی خوش گذشت...تولد بعد اذان مغرب بود .... من ومامانی باهم رفتیم ودایی هادی دنبال آقاجون ودایی ابوالفضل رفت ... دایی مهدی وخاله اکرم بعدش اومدن... من که خیلی بازی کردم وخیلی خوش گذشت ... تازشم به منم هدیه دادن ... اونم دوتاااااااا روزبعدش با مامانی وخاله اکرم رفتیم روستای غار .... خیلی باحال بود . خونه مامان بزرگ .... بعد نهار من وخاله اکرم رفتیم توی حوض مامان بزرگ .... وای خدا خیلی حال داد.... ساعتای 6 اومدیم که بریم خونه دوست مامانی ..... اونم خوش گذشت .... از اونجا رفتیم شهدای گمنام ....نمایشگاه پاییزه....دایی مهدی غرقه لوازم ...
5 مهر 1393

هنرمندیهای من ومامانی

این روزا .... به خاطر اینکه هوا گرمه نمیشه زیاد از خونه بیرون بری.... حالا شمال گرم باشه یه چیزی!!!!!! این مشهد از شمال بدتره بخدااااا.... ولی ایشالا یه روزی برمی گردیم به زادگاه خودم بابایی .... این روزا من ومامانی یه جورایی خودمون رو سرگرم می کنیم.... این دفه رفتیم تو خط عکاسی ی ی ی ی ی البته کامل نیستش .... ولی گفتم شمام ببینین دیگه.... راستی امروز توی اتوبوس یه خانمه می گفت : وای خدا چقد شبیه مامانت هستی شمااااااا... آخه داشتم واسه خودم شعر میخوندم.... همه یه نگاهی بهم کردن.... آخه دوست دارم با خودم بخونم حرفای قشنگ وروجک مامان: دیروز برای اولین بار گفتی دوست دارممممم وارد سوپری که میشی به آقایی که پشت...
11 شهريور 1393

سفر یه روزه به نیشابور

دیروز ساعت 7 صبح بود که دیدم مامانی داره منو تو خواب آماده میکنه منم مثل یه آقا ..... سریع کمک مامانی کردم وآماده شدم.... سه تایی .... ینی من وبابایی ومامانی اومدیم سمت نیشابور.... خوش گذشت .. اولش من ومامانی رفتیم خونه آقاجون... تا خاله اکرم رو دیدم کلی ذوق کردم..... آخه اکم خودمه بعدش دایی هادی اومد دنبالمون ورفتیم روستای غار خونه مامان بزرگ .... عمه زری هم اومدش... خوش گذشت ... حیاط قشنگی دارن می بینین من خیلی شیطونم .... خیلی باحال بود     ...
8 شهريور 1393

29 ماهگیت مبارک عزیزم

قشنگترین لحظه های بزرگ شدن تو جوجه مامانی رو می بینم وازشون لذت میبرم... خیلی شیطون بلا شدی اما شیرین تر از عسلی برام عزیزممممم امیرعلی عزیز مامانی .... بهترین محبتا رو به پات می ریزم تا بدونی که چقد وجودت برام نعمته 29 ماهگیت مبارک جوجه کوچولوی من ...
6 شهريور 1393

یه شب خوب تو سرزمین خورشید والماس شرق

دیروز عصری بابایی جونم ومامانی تصمیم گرفتن که بریم بیرون .... اولش بابایی گفت بریم پارک ملت .... ولی مامانی خیلی دوس داشت که بریم الماس شرق... راستی خاله اکرم پیشمون بود...رفتیم الماس شرق... بابایی جونم سه تا ماشین واسم خرید که خیلی دوسشون دارمممممم بابایی جونم ممنونم...... یه کیف خیلی قشنگم بابایی ومامانی واسم خریدن .... اونم خیلی میخوامش... ولی من خیلی اذیت کردم ... بابایی پیشنهاد داد بریم سرزمین خورشید ... رفتیم داخل وحسابی خوش گذشت ...من سوار اسب شدمممممم دیگه سوار این وسیله باحالم شدم .... تازشم بابایی واسم ماشین گرفت که خسته نشم .... حسابی خسته شده بودم ... راستی یادم رفت بگم که بابایی وخاله اکرم سوار یووو شد...
25 مرداد 1393

حرم امام مهربون

امروز واسه یه کار خیر میخوایم بریم حرممممم..... کار خیرش بماند .... حالا بعدا بهتون میگمممم.... مامانی میخواد منو دارلقران حرمم ببره .... ببینیم چی میشه.... تا شب...... سلام اون روز رفتیم یه دختر خانم رو ببینیم واسه دایی مهدی.... از آخرم نشد دیگهههههههه فعلا مامانی وخاله اکرم دارن دنبال یه دختر خوب واسه دایی مهدی میگردن هر موقع میرن خواستگاری منم میرم ..... من زودتر از دایی خانموش می بینممممممممم خیلی باحاله راستی دالقرآن حرم از 5 سال به بالا ثبت نام میکنه ..... منم کوچولویمممممممم قراره از اول مهر مامانی منو بذازه مهد قرآن..... خدا کنه قبول کننن ...
16 مرداد 1393