نفس طلای منی
امروز که بابایی رفت سرکار منم باخودم گفتم که بیام نت ووبلاگ عشقمو آپ کنم.... شرمنده ام عزیزدلم که یه چند روزی نشد بیام واز شیرینکاریات وکارایی که میکنی بنویسم ... بگم که چه شیطون بلایی هستی ... یه قلدر به تمام معنایی بخداااااااااااااا... ولی توی این چند روزه یه سری رفتارایی داشتی که حتمان حتما باید بگم واستتتتت.... وقتی یه چیزی بهت میدم ... بالحن قشنگی میگی میسییییییییییییییی..... بهت میگم امیرعلی بگو 1 2 3.... درجواب من میگی 321 .... برعکسشو میگی منم میخندمممم....یه عادت بدی که داری میری جلوی تلویزیون .... از اونجا نگاه میکنی انگاری عقب نمیشه که ببینی وروجک.... البته طی یه برنامه ریزی که من وبابایی داشتیم ... داریم اینکار رو از سرت می ندازیممم.هروقت میری جلو بهت میگیم که امیرعلی بیا عقب بدو آقاااااااااااااااا.... یا اینکه بیا روی مبل بشین نگاه کن ... خسته میشی مامانی....دیگه ه ه ه ه اینکه تا خاله اکرم رو میبینی .... یهو داد میزنی که اکم ممممم .... که ینی خاله اکرمممم اومده....
دیشب بهت میگم این چیه؟ میگی گل.... عکس گل رو نشونت دادم دیگه جیگریییییییییی.... بهت میگم این چیه میگی اسب.... آخه اسب رو هم بلدی قندعسل
یه کار دیگههههههههههههه.... وای داشت یادم میرفت هااااااا... وقتی میخوایم بریم بخوابیم ... با همه بای بای میکنی که چی من رفتم لالا.....
خداااااااااااااا تو نفس طلا هم خیلی شیطونی هم خیلی شیرین