امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

جشن تولد 2سالگی امیرعلی جون

من وبیتا جون دختر دایی   جشن تولد 2سالگیت رو توی نیشابور ... خونه آقاجون برگزار کردیم ... آخه همه خانواده مامانی وبابایی توی نیشابورن... بجز عمو حسین که توی گرگانه... خونه آقاجونم خیلی بزرگه... جون میده واسه تولد... عروسی... مهمونی.... مامانی کلی مهمون دعوت کرده بود... وکلی تدارک... ساعت نزدیک 5 بود که مهمونا اومدن... خاله مینا وثمین جون.... خاله زهرا، دوسجون مامانه ... خاله شیماو امیرحسین جون... عمه مریم وامیررضا جون وعرفان جون والناز جون... عمه میترا ومهتاب جون.... مرجان جون ویاسمین جون...خانم عمادی نژاد والهه جون .... خاله مریم وشقایق جون وشکیلا جون... زن دایی محمد وعلی جون...خانم حضرتی وزهراجون...عمه زری وسمیرا ...
15 ارديبهشت 1393

هدیه های تولد امیرعلی جون

هدیه های من واسه تولدم: هدیه مامانی وبابایی عزیزم حساب گنجینه سپهر ... مبلغ 200000 تومن مامان بزرگ....   آقاجونم....   یه اسپیکره هااااااااااااااااااااااا... خیلی نازه دایی هادی... دایی مهدی.... خاله اکرم..... عمه زری....   عمه میترا خاله زهرا دایی محمد عمه مریم وخاله مینای عزیز وثمین جون ... خانم عمادی نژاد و یاسمین جون  و عمه زری  (همه سکه هدیه دادن ) بازم ممنونیم وخانم حضرتی ... خاله شیما وخاله مریم و خاله الهه...همه مبلغ نقدی دادن .... بازم متشکریم     ...
15 ارديبهشت 1393

روازی قبل از جشن تولد

  روز 14 فروردین برگشتیم مشهد ... تقریبا عصرش بود که مامانی مریض بدی شد وکلا تب ولرز گرفتش وحالش خیلی بد شد... تا ظهر جمعه 15 فروردین تحمل کرد ... دیگه حالش خیلی بد شد که بابایی بردش دکتر و دوتا آمپول نوش جان کرد وحالش کمی بهتر شد...حال مامانی بد و28 فروردینم جشن تولد من بود ... وهیچ کاری هم مامانی نکرده بود.... تم تولد من باب اسفنجی بود تا مامانی حالش خوب بشه چند روزی طول کشید... بعدش لباس باب اسفنجی منو دوخت وتمومش کرد...بعدش یه کت ودامن واسه خودش باید می دوخت ... که هنوز پارچه شو نخریده بود... تازشم هیچ کاری از واسه تولد من نکرده بود....هرچه به روز تولد نزدیکتر میشدیم فشار روحی مامانی بیشتر میشد... منم یه کوچولو سرماخورده ش...
3 ارديبهشت 1393

سومین سیزده بدر امیرعلی عزیزم...

صبح روز سیزده , مامانی از خواب پاشد ونهار درست کرد که بریم همگی سیزده بدر... خونه آقاجون بودیم... خاله اکرم که حال نداشت ودایی مهدی هم گفت باکی بریم... دایی ابوالفضل هم همین طور... آقاجون هم که حال نداشت.... بهرحال نهار رو خونه خوردیم... وعصری رفتیم بوژان ... بوژان یه منطقه تفریحی وتوریستی هست... مامانی رو به یاد توسکستان جاده گرگان میندازه... خیلی زیباست... یه آبشار داره که خیلی زیباست... خیلی خوش گذشت... بعدشم رفتیم روستای غار .... خونه مامان بزرگم... همه اونجا بودن .... عمه مریم , عمه میترا,وعمه زری وخاله سمیرا, ودختر عمه مرجان خلاصه خیلی خوش گذشت.... من ودایی مهدی جونم مامانی وبابایی ودایی ابوالفضل ...
2 ارديبهشت 1393

11 فروردین استقبال ازعمه زری وخانواده

صبح ساعت 6 صبح یهویی مامانی لباسامو تنم کرد وآماده شدیم که بریم فروردگاه مشهد واسه استقبال از عمه زری وخاله سمیرا وهادی آقا... تا ساعت 8 منتظر بودیم که بابایی گفت اومدن.... ما خیلی سریع خودمونو رسوندیم که بریم پیششون ... مامانی ازشون فیلمبرداری میکرد...وبابایی هم کلی ذوق زده شده بود....مامانی وبابایی هرچی تعارف کردن که بیان خونه ما یه خستگی بگیرن آقا ... تازشم طرح زوج وفرد بود... ماهم که فردیم دیگههههههههه....از میدان شهدا با تاکسی رفتیم زیارت... تا رسیدیم خونه ساعت 1 شد... وخیلی خسته شده بودیم...مامانی تا نهار رو آماده کرد وخوردیم داشتیم هلاک میشیدیم از خستگی... یکمی خوابیدیم ... وبعدش رفتیم نیشابور ... روز خسته کننده ای بود ... عکس های م...
2 ارديبهشت 1393

خریدای یه دونه پسمل ما

امسال خیلی متفاوت بود عزیزم... شما خودت انتخاب میکردی ونظر میدادی... واز خریدات ذوق زده میشدی... خیلی خوشحال بودی... ما هم از ذوقت ... ذوق زده میشیدیم... پارسال خیلی کوچیک بودی... ولی امسال خیلی آقا شده بودی عزیز دلم... کفش فروشی رفتیم خیلی ذوقت میکردی وقتی من پات میکردم... دیگه در نمیاوردی ویا در میاوردی ناراحت میشدی...از لباست ذوقت میکرد... یه جفت دمپایی برات خریدیم ... بازم ذوقت کرد... جورابات رو تا دیدی... بلند گفتی: باب باب اس فن جی خدااااااااااااا خیلی برام جالبه ... اصلا باورش سخته برام... چقد زود بزرگ شدی امیرعلی هرچند که خیلی خیلی شیطونی ... ولی مامانی خیلی داری زود بزرگ میشی وقتی لباساتو پوشیدی وتیپتو دیدم به بابایی میگ...
17 فروردين 1393

عید دیدنی های سال 93

سال 93 هم اومد وسال 92 با هزاران اتفاقای خوب وبدش رفت.... امسال سال تحویل من وبابایی ومامانی خونه خودمون بودیم.... با کمک مامانی سفره هفت سین رو پهن کردیم ... ونشستیم که تلویزیون یا مقلب القوب والبصار  بگه.... حیف بابایی تاموقع اومد از سرکار ساعت 5 شد ... نشد که بریم حرم...خونه موندیم... تا لحظه تحویل سال شد ... مامانی زد زیرگریه.... حسی هست که فقط مامانی خودش میدونه وبس... روز اول عید سریع آماده شدیم رفتیم نیشابور خونه آقاجون ... وارد خونه آقاجون که شدیم چه سفره هفت سینی انداخته بود  که نگو ... خیلی قشنگ بودااااااااااااااا.... آقاجونم خیلی هنرمنده.... بااینکه مجرده وتقریبا 10 سالی میشه مامانی به رحمت خدا رفته ولی بازم خیلی هنرمنده...
17 فروردين 1393

6 فروردین یه روز فوق العاده

6 فروردین اومد ومامانی وقتی چشمای قشنگمو باز کردم بهم گفت: عزیزم تولدت مبارک  فروردین رو دوست دارم بخاطر بهترین نعمتی که خدای مهربونم بهمون داده... فروردین رو دوست دارم چون خدای مهربونم منو لایق دونست ویکی ازفرشته های عزیزشو فرستاد تا دنیا رو بهتر درک کنیم.. مادر بودن چه نعمت قشنگی هست... خدایا شکر که این نعمت رو بهم دادی عزیزم تولدت مبارک ... ایشالا تولد 120 سالگیت ولی چه حیف که اون روز مهمون داشتیم ... قرار بود عمو حسین بیاد پیشمون ... نشد دیگه تحویلت بگیریم... ولی بابایی ومامانی برنامه ریزی کردن که 28 فروردین یه تولد مشتی واسه جیگر طلاشون بگیرن ...         تولدت مبارک عزیزد...
17 فروردين 1393

5 فروردین .... تولد مامانی

5  فروردین تولد یه فروردینی مهربون دیگه هم هست ... تولد مامانی منه... مامانی تولدت مبارک عزیزم.... خیلی زحمت میکشی برام ... خیلی دوست دارم شب تولد مامانی دایی مهدی اومد خونمون .... خیلی غافلگیرانه رو کرد به بابایی گفت بفرماین مهدی آقا اینم امانتی شما.....مامانی تعجب کرد ... گفت قضیه چیه هااااااااااااااااا؟ بابایی رو کرد به مامانی وگفت بفرماین خانمم... درضمن دایی سریع شروع کرد به خوندن جمله قشنگ... بعدش بابایی کادوشو داد ... مامانی خیلی خیلی غافلگیر شدااااا....بابایی یه گوشی htc  واسه مامانی خریده بود.... دایی سریع گفت منم هدیه مو بعدا میدم آبجی...خلاصه شب قشنگی بود خیلی خوش گذشت...      ...
16 فروردين 1393