امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

شیطونی های امیرعلی ناقلا

  دیروز عصری با خاله اکرم ومامانی رفتیم گردش وگشت وگذار .... رفتیم با مترو احمد آباد .... یه مرکز خرید دیدیم ... خاله اکرم گفت بریم ببینیم چی داره ؟ رفتیم داخلش ، هر طبقه ش مخصوص  افراد خاصی بود ... طبقه سوم مخصوص بچگانه بود و طبقه دوم مخصوص بانوان بودش.... خاله اکرم یه شلوار لی پسند کرد ... نامردا جلوی قیمتها نه ریال نوشته بودن ونه تومن ..... شلوار خیلی ساده خاله اکرم 280 هزار تومن بود ولی خاله اکرم 28 تومن خونده بودش.... هههههههههههه..... واسه منم خیلی لباس مامانی پسند کرد ... همه قیمتها رو هم به ریال خونده بود....باروم نمیشد سه تا زیر پوش 120 هزار تومن..... موقع تسویه حساب ..... حسابمون شده بود یک میلیون وپانصد هزار تومن....
10 آذر 1392

20 ماهگیت مبارک عزیزم

دیگه 20 ماهه دارم میشم  وخیلی خیلی شیطون تر از همیشه ... گاهی خودمو لوس میکنم واسه مامانی وبا یه لحن کش داری میگم مامانی و یاد گرفتم میگم دقه دقه دقه دقه وخودمو بیشتر لوس میکنم .... کارتای بن بن بن رو خوب جواب میدم به مامانی ...
7 آذر 1392

امیرعلی ساکت وآروم

از روز شنبه عصری که با شدت بالا آوردی ، دلم هوری ریخت عزیزم ... فک نمیکردم مریضیت جدی باشه ، رفتیم دکتر درمانگاه .... اصلا تاثیری نداشت ، حالت بدتر شد ... ساعت ٦ صبح بود داشت توی تب می سوختی ... خیلی نگران بودممم، پاشویه کردمت ... شربت استامینوفن دادمت ... هرجوری بود تبتو پایین آوردم . زنگ زدم دکتر متخصص شانس ما دیروز نبودش ... سریع آماده ت کردم رفتیم دکتر بهداشت ... از خونه ما تا بهداشت خیلی راهه ... خیلی خسته شدم ... سر ظهرم بود از همه بدتر ... بابایی هم زنگ زدم که کجایی ؟ گفت من مصلی هستم یعنی ٤٥ دقه طول میکشه که به ما برسه... بی خیال بابایی شدیم ... رسیدیم بهداشت... منشی گفت دکتر نیست! منم نا امید برگشتم ... از بهداشت بیرون میرفتم که چشم...
27 آبان 1392

تاسوعای وعاشورای حسینی92

بالاخره رسیدیم نیشابور ولی حیف که به مراسم شب تاسوعا نرسیدیم ولی  بجاش با آقاجون املت خرما پختیم وشام خوردیم ، خیلی خوشمزه بود ... از اونجایی که خیلی خسته بودم سریع خوابیدم .... روز تاسوعا خیلی سحرخیز ساعت ٨ بیدار شدم ودست وصورتمو شستم بعد لباس مشکی تن کردم و آقاجون از هیئت کودکان حسینی شله زرد آورده بودش  ... خوردم و با مامانی و خاله اکرم وبابایی رفتیم هیئت نبی اکرم که دایی مهدی اونجا بودش سریع رفتم بغلش توی هیئت .... بعد از اون با مامانی و خاله اکرم رفتیم خیابون که هیئت های زنجیر زنی رو ببینیم...حسابی شیطونی کردم و نذاشتم که مامانی از مراسم استفاده کنه.... نهار اومدیم مسجد ، بازم 4 تا پله دیدم ... همش میرفتم بالا ......
26 آبان 1392

داریم میریم نیشابور

امروز دوباره مامانی یه پیراهن مشکی واسه من دوخت . الانم منتظر بابایی جونم هستیم از سرکار بیادش بعدش خدا بخواد بریم دیار مامانی ، یعنی نیشابور ... دیروز دایی مهدی رفت که به مراسم برسه ، خدا کنه ما هم بتونیم امشب به مراسم شب تاسوعا برسیممممم بین همه عشقای عالم          عشق است ابوالفضل   ...
21 آبان 1392

همایش شیرخوارگان حضرت علی اصغر (ع)

دیشب ساعت ١٠ بود که  مامانی وبابایی دربه در، دنبال یه متر پارچه سفید بودند که واسه امیرعلی عزیزشون لباس حضرت علی اصغر بدوزن ، آخه امروز همایش شیرخوارگان حضرت علی اصغر بودش. خلاصه مامانی صبح ساعت ٨ از خواب بیدار شده بود وبعد از اینکه کاراشو کرده بود ونهار رو گذاشته بود سریع پارچه منو برش زده بود و با شیطون کاری های من شروع کرد لباس منو که بدوزه .... ساعت ١١:١٥ بود که لباس من آماده شد و سریع آماده شدیم که بریم حرم آقا....  تا جای پارک پیدا کردیم طول کشید ، سر راه بابایی جونم یه چفیه خرید که من سرم کنم ... ولی من سرم نکردممممممم ، بالاخره رسیدیم حرم آقا ، چه جمعیتی بوداااااا همه با نی نی هاشون اومده بودن .... حسابی جای همتون خالی...
17 آبان 1392

دکترشاه فرهت

  امروز با هزار بدبختی از دکترشاه فرهت نوبت گرفتیم ، بابایی ساعت 4  بیدار شد رفت که اسممو بنویسه ، مامانی هم ساعت 7 رفته که اسممو خوندن اونجا حضورش فعال باشه .... یه چکاب کردن این همه دردسررررررررررررررررر لحظه رفتن به دکتر رسید و من که توی خواب ناز بودم . یهویی دیدم که مامانی داره آماده میکنه منو وسریع  رفتیم سوار اتوبوس شدیم ایستگاه نمایشگاه پیاده شدیم بعدش مترو سوار شدیم واحمدآباد پیاده شدیم ، سریع رفتیم مطب دکتر شاه فرهت.................. وارد که شدیم دیدیم که اوهههههه چقده شلوغه !!!! مامانی سریع دفترچه بیمه منو در آوردش وهزینه شم پرداخت کرد . آقای منشی گفتن نیم ساعت دیگه نوبت شماست نشستیم توی اتاق انتظار .... چه...
14 آبان 1392

امیرعلی و علی کوچولو

آخر هفته دایی جون محمد اومدن خونه ما ، خیلی خوش گذشت آخه من با علی کوچولو خیلی بازی کردم ، دنبال بازی کردیم ، ماشین بازی کردیم با ماشین من هاااااااااااااااااااااا، توپ بازی کردیم (جاتون خالی ) پنج شنبه شب رفتیم حرم جاتون خالی ...راستی من واسه همتون دعا کردم ، خیلی سرد بودش ولی خوش گذشت   جمعه ظهربابابزرگ اومد خونمون  ، خیلی باهم بازی کردیم ولی نشد یه عالمه بازی  کنیم زودی رفتن نیشابور   امروز کلی رختخواب بازی کردیم با مامانی جونم ، رفتیم اتاق منو مرتب کنیم ... می خواستیم رختخوابارو  مرتب کنیم کلی با هم شوخی بازی کردیم ... وای خیلی حال دادش . تازشم من قایم میشدم  مامانی منو پیدا میکرد     ...
13 آبان 1392