امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

گشت وگذار توی ویلاژ توریست

امشب بعد از اینکه من از خواب بیدار شدم...تصمیم گرفتیم که بریم یه دوری بزنیم... یه سری به ویلاژ توریست  زدیم... مانتواشو دید زدیم ... خاله قصد خرید داشت... ولی مانتو نخرید بجاش کفش خرید... خیلی از خریدش راضی بود... تو خونه هی پوشید راه رفت ... منم پوشیدمشون... به نظرم خوب بودااااا ولی حیف دخترونه بود دیگه...... امشب من تب کردممممم حسابی... مامانی خواست شیاف بذاره که من نذاشتم... بجاش یه ظرف آب سرد آورد باهم آب بازی کردیممممم... جاتون خالی خیلی حال داد امروز بامامانی دوباره رفتیم دکتر... این سرماخوردگی ول کن من نیست... دوباره اومده سراغم... ایشالا زود خوب شم... خریدمو کردم دارم میرم واسه خودم   اینجا یه رقص اب د...
7 اسفند 1392

پایان 23 ماهگی وآغاز 24 ماهگیت مبارک نفسم

  عزیزدلم ماشالله داری روز به روز بزرگتر میشی... کارای جدید انجام میدی... گوشی همراه منو برمیداری میدونی توخونه آنتن نمیده میری جلوی درب تراز بلند میگی الووووووووووو عزیزم روزا میگذره وشما شیرینکاریهات بیشتر میشه.... همه دنیای من خلاصه شده در وجود تو فروردینی .... خدایا ممنونم از این همه لطف ومحبتت به خاطر فرشته مهربونی که بهم دادی   ...
5 اسفند 1392

شیطونی های من تو حرم امام رضا(ع)

دیشب من وبابایی ومامانی تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم... رفتیم زیتون ...مرکز خرید اسباب بازی ... خیلی باحال بود ... کلی اسباب بازی دیدم ومامانی می گفت که خیلی قیمتاش مناسب هستش... از اونجا تصمیم گرفتیم بریم حرم آقا ... جای همتون خالی ، خیلی خلوت بود ... رفتیم طبقه پایین ومنم حسابی از فرصت استفاده کردم وحسابی شیطونی کردممممممم خیلی عالی بود... من با چندتا بچه  دوست شده بودیم ... کلی باهم بازی کردیم ... رفته بودیم جا مهری رو بهم می ریختیم... خادم حرم اومد دید داریم بازی می کنیم ، دستشو کشید روی سر همه ما... ما هم حسابی ذوق کردیم وبه شیطونی کردن ادامه دادیم بعدش با بابایی رفتیم ضریح رو زیارت کردیم که خیلی عالی بود... خیلی راحت میشد ز...
3 اسفند 1392

کادوهای ولنتاین واسه دوتا عشقای خودم

روز ولنتاین اومد ولی از اونجایی که من ومامانی  سرماخورده بودیم و بی حال بودیم نشد که جشن بگیریم وحسابی حالی به حولی کنیم... ولی مامانی واسه من وبابایی هدیه آماده کرد اونم با دستای خودش... ینی با عشق ق ق ق  ق هدیه من یه دست لباس که خودش دوخته وهدیه بابایی جونم  یه کلاه وشال گردن که بازم خودش بافته ایشالا یه شب به تلافی می کنیم ...
3 اسفند 1392

کتابای قصه من

اوه ه ه ه  تا دلتون بخواد من کتاب قصه دارم ... مامانی هرجا میره واسه من کتاب قصه میخره ... آخه خودش خیلی کتاب دوس داره ....ولی من که نمیذارمممممممم کتاب بخونه....به مامانی میگم هیچکاری نکن فقط بشین کنار من... تا بازی کنم ... فیلم ببینم......... آخه مامان خودمه   کتابای قصه منه هااااااااااااا   مامانی: عزیزم دقیقا 28 بهمن سال 92 شروع کردی مثلا کتاب بخونی   وبهش علاقه نشون دادی ... میری کتابتو میاری که من برات بخونم... مثلا میخونم اتل متل .... تو هم میگی اتللل ممممتللل... جالب بود واسم عزیزم...یا اینکه به کارتات خیلی علاقه داری نفس طلای من...   ماشالله کلمه های بیشتری میگی: بریم لالا ......
29 بهمن 1392

روزانه های بهمن ماهیی من

  این روزا من ومامانی یه سرماخوردگی  گرفته بودیم که خیلی  سمج بود ... خیلی دارو خوردیم تا خوب بشیم ... من که هنوز خوب خوب نشدمم...دیروز با مامانی رفتیم نانوایی سرکوچه مون ... من رفتم واسه مامانی خودم نون خریدمممممم  یه عالمه شیطون شدم وحسابی مامانی رو... نمیشه گفت اذیت ؛ آخه بعضی وقتا با هم یه کارایی میکنیم که نگووووووووووووووووووووووو....ینی من ومامانی باهم توانی میکنیمممممم ای خدا چه حالی میکنیم...     چون یه مدت نبودیم  مامانی حضور ذهن نداره فعلا... وگرنه خیلی اتفاقایی افتاده توی این مدت   ...
27 بهمن 1392

یه کوچولو دلمون تنگیده واسه گرگان

مامانی وبابایی عشقولانه ترین روزای زندگی شون رو توی گرگان بودن... البته الانم عشقولانه هست... ولی اونجا توی گرگان ... آخرش بودن دیگهههههه به قول مامانی: توی خونه گلشهر که بودیم... وقتی از درخونه بیرون می یومدی وارد خیابون اصلی گلشهر میشدی... چشمت متوجه روبروت میشه... اونطرف خیابون... حالت جنگل داشت ... خیلی زیبا بود... خیابون شالی کوبی که خیلی عالی بود...  جدیدترین مد... جدیدترین رنگ لباس... مغازه های قشنگ... خدایی قشنگ بود... یه مرکز خرید بود توی چاله باغ... اسمش فوجینگ بود... دکوری جات و وسایل خونه داشت... مامانی عاشق اونجا بود منو میبینین راحت واسه خودم خوابیدم.... فوجینگ هاااااااااااا   جنگل النگدره ... باصفا بود ...
3 بهمن 1392

سرگرمیهای یه دونه پسر

به من میگن مرد کارای سخت ... آخه همش دوست دارم مبلا رو جابه جا کنم.... ویا اینکه ماشینامو رو مبل راه ببرم... ویا اینکه برم تو کابینت قایم بشم... بعد مامانی بیاد بگه امیرعلی کجاست؟ منم سرمو بیرون میکنم میگمممممممممممم : سلامممممم.... خیلی لذت داره اینکار .... باحاله ه ه ه ه   توی کابینت قایم شدماااااااااااااااا     یا چند تا کلیپ خاله اکرم واسم ریخته تو فلش ... اونا رو خیلی دوسشون دارم.... چون میدونم دوست دارین واستون توضیح بدم .... پس میگم براتون: کلیپ همین آهنگ وبلاگم... کاشکی میشد.... خیلی قشنگه کلیپ عصر یخبندان... وکلیپ ماداگاسکار ... دارم کلیپ کاشکی میشد رو میبینم.... یه کار دیگه خیلی دو...
3 بهمن 1392

احساس غرور امیرعلی

بزرگترا فک میکنن که ما نی نی ها نباید دست به هرچیزی بزنیم... یا اینکه زیاد باهاش صمیمی نشیم... ولی من دوست دارم همه چیز رو لمس کنم... بهش دست بزنم... باهاش بازی کنم... خب مراقب من باشین مامانی دیگه... حالا من لب تاپ رو دست گرفتم... مامانی هم هی میخنده.. که من چه ژستی گرفتم...از دست تو مامان خودتم شیطونی هاااااا... بعد به من میگی شیطون     ...
30 دی 1392

هدیه های امیرعلی

یادتونه که گفتم دایی مهدی جونم رفته کربلا... بالاخره از کربلا اومدن ... خیلی خوش گذشته بود به دایی مهدی... تازشم واسه من سوغاتی آوردش.... دایی مهدی ممنونم ازت... البته روزی که دایی مهدی اومد رو ما نتونستیم بریم نیشابور... آخه بابایی رو مرخصی ندادن... ناچارا نتونستیم بریم... روزی که می خواست بیاد مشهد ... رفتیم استقبالش.. دایی مهدی مثل همیشه مهربون ودوست داشتنی بود.... دایی جون میسی... مامانی هم واسه دایی مهدی یه کلاه بافت ...   یه شب رفتیم بازار 17 شهریور مشهد ... بابایی ومامانی تصمیم گرفتن واسه جیگر طلاشون... که بنده هستم... یه کاپشن بخرن... بابایی زحمت کشید واسم یه کاپشن خرید... ومامانی هم زحمت کشید واسم یه شلوار گرم...
30 دی 1392